طی سالیان متمادی این را شنیده بودم که مطالعه فلسفه انسان را دچار پوچی می کند ، شنیده بودم که حافظ در دوران جوانی دراثر مطالعه فلسفه پوچگرا بوده است ، اشعار خیام را خوانده بودم از خودکشی بعضی از این حکما نیز خوانده بودم ، شنیده و خوانده بودم که فلاسفه و حکما برای این اصطلاحات فلسفی را وضع کرده اند که مردم عادی نتوانند به اسرار آن دست پیدا کنند چون اعتقاد داشتند این امر باعث گمراهی و از هم پاشیدن جامعه خواهد شد ، در ادبیات شرح حال امثال ابوسعید ابوالخیر ، بایزید بسطامی ، منصور حلاج و دیگران را خوانده بودم و می دانستم همه مدعی دستیابی به اسرار خاصی شده اند که از آن به عنوان راز مگو یاد میشود و میدانستم دستیابی به این راز مستلزم طی مراحل عرفانی - هفت شهر عشق - است و همچنین با توجه به نتیجه دیدار ابوسعید ابوالخیر و ابن سینا که هرکدام اینگونه گفته بودند ( ابوسعید : هرچه را او میداند ما میبینیم ، ابن سینا : هرچه را او میبیند ما میدانیم ) برای خودم نتیجه گرفته بودم که فلسفه و عرفان تقریباً دو راه با نتیجه یکسان می باشند اما همچنان فلسفه در هاله ای از ابهام برایم قرار داشت تا اینکه در دوران دبیرستان کتاب ملاصدرا نوشته هانری کوربن و ترجمه ذبیح الله منصوری را خواندم ( البته این کتاب تماماً نوشته های خود ذبیح الله منصوری است و نه هانری کوربن فرانسوی. در آینده نزدیک طی مقاله جداگانه ایی به بررسی آثار مرحوم ذبیح الله منصوری خواهم پرداخت ) .
با خواندن این کتاب فهمیدم راز مگو این است هیچ نشانه ایی از وجود خدا نمیتوان یافت و اصلن نمیدانیم خدا وجود دارد یا نه و در نتیجه : پیغمبران و کلیه ادیان هیچ موضوعیتی نداشته اند و حداکثر اگر بگوییم نیت سوء نداشته اند فرضیات خود را تحت عنوان دین گفته اند ، نمیتوان بهشت و جهنمی متصور بود ، راجع به سرنوشت انسان بعد از مرگ هیچ حرفی برای گفتن وجود ندارد و هیچ چیز قابل اثبات نیست ، هیچ هدفی برای زندگی نمیتوان فرض کرد و ...
و دلیل اینکه مرشدان طریقت این راز را اینگونه سخت به مریدان خود میگفته اند همین بوده که آنها امتحان راز نگهدار بودن خود را طی سالیان دراز طریقت پس داده باشند .
در مباحث فلسفی چیزی وجود ندارد که نتوان به زبان ساده و قابل فهم برای همه گفت و برای درز نکردن این راز بوده است که فلسفه اینهمه پیچیده گفته و نوشته شده تا عوام با خواندن آن یاغی نشوند و همچنان ترس از دین و آخرت با آنها باشد .
در این افکار بسر میبردم تا اینکه بطور اتفاقی کتاب دنیای سوفی نوشته یوستین گوردر و ترجمه حسن کامشاد به طور اتفاقی بدستم رسید و آنرا مطالعه کردم ، با خواندن این کتاب شیرین که بیشتر برای آشنایی بچه ها با فلسفه نوشته شده به تاریخ فلسفه آگاهی پیدا کردم و فهمیدم فلسفه پدر علم است به این صورت که همه چیز با طرح این سوالات ( معروف به سوالات کلاسیک فلسفی ) در یونان آغاز شده است : انسان چرا و چگونه آفریده شده است ؟ سرنوشت انسان چه خواهد بود ؟ ابتدای خلقت چه زمانی بوده است ؟ چه کسی جهان را خلق کرده است ( ماهیت خدا و هستی چیست ) ؟ و ... و با فکر کردن به این مسائل و طرح نظریات گوناگون مکاتب فلسفی یونان شکل گرفته است تا زمانی که عصر مسیحیت آغاز شده است و طرح مسائلی خارج از اعتقادات کلیسا جرم بشمار میرفته است و در این زمان گذر قافله فلسفه و علم به ممالک اسلامی ( بیشتر ایران ) رسیده است و کتابهای یونانیان به عربی ترجمه شده اند ، در این دوران هرچند اندیشه های عمیق فلسفی ظهور نکردند اما مکاتب ارسطو و افلاطون گسترش پیدا کردند و علوم ریاضایت ، منطق ، نجوم ، شیمی و پزشکی بسیار گسترش یافتند و قابل قیاس با علوم یونایان نیستند سپس با در گرفتن جنگهای صلیبی و شکست مسیحیان از مسلمانان ( که هنوز هم غربیان از این مساله ناراحتند و کینه به دل دارند ) و آشنا شدن آنان با کتب و علوم مسلمانان ( در واقع این علوم که اکنون باعث شرافت و افتخار اسلام است بیشتر از ایرانیان بوده است ) فهمیدند که بسیار عقب افتادند و سایر موضوعات نیز دست به دست هم داد تا اینکه عصر رنسانس آغاز شد و قدرت کلیسا رو به زوال رفت و اروپا از خواب هزار ساله بیدار شد و مغزهای بسیار مانند کوپرنیک ، کپلر ، گالیله ، داوینچی ، دکارت ،اسپینوزا ، کانت ، هیوم ، بیکن ، داروین ، نیوتون و .... بوجود آمدند و برآیند این افکار بود که انقلاب صنعتی را در اروپا رقم زد و پیبشرفتهای کنونی نیز دنباله همان دوران است .
اما در حال حاضر علم است که وظیفه رمز گشایی از جهان هستی و رازهای خلقت را بر دوش دارد و علم آنقدر در رشته های مختلف گسترش پیدا کرده که جمع آوری و توضیح آن در قالب یک مکتب کلی فلسفی امکان پذیر نمیباشد ولی سوالات اصلی هنوز همان سوالات زمان سقراط ، افلاطون و ارسطو هستند و هر روز افقهای جدیدی به روی بشر گشوده می شود و احتمالن تا پایان دنیا نیز این جستجو ادامه خواهد داشت ، اما به نظر می آید فلاسفه همچنان میتوانند برای بدست دادن پاسخ سوال هدف زندگی چیست تلاش کنند.
نتایج عملی مطالعه فلسفه برای من اینها بوده است :
- عدم اعتقاد به دین و دنیای پس از مرگ .
- عدم احساس گناه از بجا نیاوردن شعائر دینی .
- دانستن این نکته که روزی خواهم مرد و رقت قلب بیشتر و ستمگری کمتر در حق همنوعان .
- تلاش بیشتر برای انجام کاری که ارزش زندگی کردن را داشته باشد به عبارتی پیگیری آرزوی شخصی یا تعیین هدف برای زندگیم.
- حرص و آز کمتر در جمع آوری مال دنیا .
- داشتن نگرش علمی به پدیده های بشری از قبیل دین ، روانشناسی ، جامعه شناسی ، موضوعات جنسی و ...
- و ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
chizi gheyr az in nist..ke neveshtid khosh halam ke be pochi naresidid
پاسخحذفجالب بود خسته نباشی.
پاسخحذفاحسنت. خیلی خوب بود.
پاسخحذفیه نکته حاشیه ای که میخواستم بگم اینه که حتی اگر فلسفه خوندن به پوچ گرایی برسه چیزی از ارزشش کم نمیشه. زندگی اینه و واقعیت اینه. میتونیم خودمون رو با دین دلخوش کنیم، میتونیم داروهای روانگردان استفاده کنیم یا هرکار دیگه ولی واقعیت تغییر نمیکنه ولی اگه هوشیار باشیم و بدونیم تقریبا تو دنیا چه خبره خیلی بهتره از این که تحت تاثیر مواد روانگردان یا موهوماتی مثل دین باشیم